بهاربهار، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 19 روز سن داره

روزگار بهاری

بازي

اينروزها سعي ميکنم وقت بيشتري براي بچه هام بزارم چون احساس ميکنم الان سن يادگيريشونه سني ه که ميتونن همه چيو به خاطر بسپارن در قالب بازي مخصوصا مهيار يکماه ديگه ميشه دو ساله و بطور کامل حرف ميزنه و جمله بنديهاي طولاني هم ميکنه دستشوييشو خودش ميگه و جديدا روي سنگ توالت ايراني ميشينه از توالت فرنگي خوشش نمياد و دوست نداره اونجا کارشو انجام بده علاقه شديدي به ماشين داره و عاشق کاميونه که قراره براي تولد ماه ديگش براش يه بزرگشو بخريم با همين ماشينهايي هم که داره خيلي بازي ميکنه و در حال دراز کشيدن چرخ ماشيناشو با دقت نگاه ميکنه و اونارو حرکت ميده . بالگوهاشم   خيلي بازي ميکنه و برج ميسازه و يکي ديگه از علايقش که شب با اون ميخواب...
13 آبان 1391

بازی ها و کاردستی

دیروز من و بهار به کمک هم یه کادستی درست کردیم این ولین باری بود که بهار میتونست یه داریره رو با قیچی دربیاره هرچند نا منظم ولی همین که تونست انجام بده کلی خوشحالم کردیه هزار پا درست کردیم و من توضیحات کامل بهش دادم که هزار پا چیه و عکس های واقعیشو براش نشون دادم بعد هم با روشی ساده اونو درست کردیم اینک اردستی ٢ حسن داشت یکی اینکه یه جانور رو شناخت و دیگر اینکه مهارت دستش تو درست کردن کاردستی بیشتر شد... ÷یشنهاد میکنم شمام اگر یه گوگولی تو این سن دارین حتما امتحانش کنین عکساشم میزارم تا بینین...
10 آبان 1391

دل نگرانیها

چند روزیه که به نا آموخته های بهار فکر می کنم و به اینکه مرز آموختن به کودک کجاست؟!مرز بین آگاهی و دانش ضروری و غیر ضروری چیست؟دور و برمون پر شده از مدرک به دستان نا آگاه که گاه حتی از حل مسایل ساده ی زندگی عاجزند ،تکلیف ما چیه؟پر کردن مغز کودکمون با اطلاعاتی که دیر یا زود فرا می گیرند یا آموختن خصایل انسانی ،معنویت ،توانایی های ساده برای زنده ماندن و زندگی بخشیدن کدام درسته؟!این روزها که والدینی را می بینم که در همون لحظات کوتاه که به انتظار فرزندشون ایستادن تواناییهای کودکشون را به رخ هم می کشن و پز !شمارش تا 1000 و کلاس زبان و ... اونها را می دن حس می کنم ما هدفمون را گم کردیم...     وقتی می شنوم که بچه ها ی دبستانی ...
9 آبان 1391

بازهم بهار و مهيار من

مهيار خان داره بزرگ ميشه و الان نيم وجبي مامان حدود يکسال و نه ماهشه خوش زبون شده و اکثر کلمه ها رو ادا ميکنه و براحتي حرفشو ميزنه حالا با يه کمي تغيير لهجه مثلا  به آره ميگه آله به خداحافظ ميگه خداز به سلام ميگه سنام و..... ...
25 مهر 1391

حرفهاي مادر و دختري

دلم ميخواست يه کم براي دخترم حرف ميزدم البته آقا مهيار ناراحت نشه چون نوبت ايشون هم ميشه دختر نازم مثه هميشه که بهت ميگم برام مصداق يه برگ گلي همونقدر ظريف و لطيف و همونقدر حساس و زودرنج يه وقتي که چيزي باعث ميشه اشک از چشاي پرنورت بريزه قلبم درد ميگيره نفسم در نمياد چون نميتونم بهت بگم چقدر عاشقتم و نميتونم بيان کنم که چقدر من به تو وابسته ام . بعضي وقتا از اينکه همش ميگي مامان مامان خسته ميشم اما بعد يه ساعت که نميگي مامان دلم هري ميريزه انگار معتاد شنيدن اين کلمت شدم . تو الان 4 سال و نيمته و احساساتتو خيلي راحت بيان ميکني خيلي وقتا دستاتو ميندازي دور گردنم و با محبت زياد منو ميبوسي بعدشم ميگي يهو دلم برات رفت من عاشق اين کاراتم يا بعضي...
25 مهر 1391

بهار ناز و مهرماه

امسال يعني سال 1391 ساليه که بهار ناز مامان بايد بره پيش دبستاني 1 گل مامان چون نيمه دوميه يکسال درواقع دير تر رفت به هرحال الان وقتشه که ديگه بره مهد کودک و دلهره اينکه چطور با اين قضيه کنار بياد يک کمي برام نگران کننده  . چون صبحها تا هر وقت ميخواست استراحت مي کرد و بعدشم با پرستار مهربونش (خاله حميده) بازي مي کردو با داداشش و خلاصه هر کاري دوست داشت ميکرد اما از اين به بعد بايد سر ساعت خاصي بره و مهمتر از همه دوري خاله جون و مهيار براش سخت بود بعد از يه چند روزي که براي آشنايي با مهد برديمش و يه دو سه ساعتي اونجا بود و توجيه اينکه ديگه بزرگ شدي و بايد بري مهد آمادش کرد و از اول مهرماه بدون هيچ مشکلي داره دخملم ميره مهد ...
8 مهر 1391

گردش يک روز تابستاني

چند روز پيش يه روز خوب و گرم شهريور ماه 1391 با عمو و دايي جون بهار رفتيم روستاي آب قد . روستاي خوش آب و هوايي و با مناظري بسيار زيبا و ديدني. خيلي بهمون خوش گذشت و مخصوصا بهار و مهيار که دائم توي آب بودن. جاي همه خالي اينم شرح ماوقع به روايت تصوير   ...
25 شهريور 1391

بهارم از خستگي روي اسباب بازياش توي اتاقش خوابيده

  تصور اينکه يه روز بهار خودش بخوابه برام قابل درک نبود چون کلا بچه وابسته اي بود از کوچيکيش و البته الانم بايد حتما آرنج منو موقع خواب بگيره تا بخوابه ولي چند وقتيه خوب به خواب ميره و اگر خسته باشه خودش ميخوابه چيزي که بعيد بود انگار دخترم داره بزرگ ميشه عاليه نه اينکه بزرگ ميشه اينکه داره مهارتهاي بيشتري به دست مياره و تعادل و کنترل رفتاريش مثه آدم بزرگا  ميشه .الان بهار 4 سال و 5 ماهشه فصل تابستونه و ماه مرداد انشالا مهرماه که بياد بايد بره پيش دبستاني يک و من خيلي خوشحالم البته خودش خيلي واکنشي نشون نميده و مشتاق براي مهد کودک رفتن نيست اما ميدونم که ميتونه با اين قضيه کنار بياد.     ...
25 مرداد 1391